الدرس السادس:درس ششم
بائعةُ الکبریت کان البردُ شدیداً جدّاً و الثّلجُ یَتساقطُ فی ذلک المساءِ کانتْ طفلةٌ تَسیرُ فـﻰ الشوارعِ حافـیةَ القَدَمیْنِ. عندما خرجت من البیت لَبِست حِذاءً... اَلحذاءُ لم یَکُن یَقى قَدَمَیْها من الثَّلْجِ و البردِ؛
دخترک کبریت فروش سرما بسیار شدید بود و برف می بارید. در آن شامگاه کودکی در خیابانها پا برهنه می گشت. هنگامی که از خانه خارج شد، کفشی پوشید ... آن کفش پاهایش را از برف و سرما حفظ نمی کرد ؛
لِأنّه کان فـﻰ الأصلِ حذاءَ اُمِّها و کان الحِذاءُ واسِعاً و مُمَزَّقاً... و لذلک سَقَط مِن قَدَمَیْها فـﻰ الظلامِ عندما کانت تُحاوِلُ أن تَعْبُر الشارِعَ بِسُرعةٍ خوفاً مِن أن تَصْدِمَها سیّارةٌ کانت مُسرعةً و عادَتْ تَبْحَثُ عنِ الحذاءِ فما وجَدَتْه. کانت تحمِل فـﻰ ثَوبها عدداً مِن عُلَب الکبریت. حملت بِیَدِها عُلبةً منها.
زیرا در اصل، آن کفش مادرش بود و کفش ،گشاد و پاره بود ... به همین خاطر در تاریکی، زمانی که تلاش می کرد به سرعت از خیابان عبور کند. زیرا می ترسید که اتومبیلی که به سرعت حرکت می کرد با او تصادف کند، از پاهایش درآمد، پس بازگشت تا کفشش را جستجو کند اما آن را نیافت .. در لباس خود تعدادی قوطی کبریت حمل می کرد. یک قوطی از آن در دستش گرفته بود.
کان النهار قد مَضی و ما باعَت حتّی عُلْبةً واحدةً. کانت جائعةً و تشعُرُ بالبرد...
روز به پایان رسیده بود و او حتّی یک قوطی کبریت نفروخته بود. گرسنه بود و احساس سرما می کرد.
رائحةُ الطعامِ تَفوح فـﻰ الشارعِ. کانت لیلةَ عیدٍ. فـﻰ زاویةٍ بین بیتَیْنِ... جلستِ الطفلةُ... کانت تَخافُ أن تعودَ إلى البیت بِعُلَب الکبریت دونَ أن تبیعَ منها شیئاً. إنّ أباها سیَضْرِبُها. أبوها مریضٌ و فقیرٌ.
بوی خوش غذا در خیابان پراکنده می شد . شب عید بود . در گوشه ی میان دو خانه ،دخترک نشست. می ترسید با قوطی های کبریت به خانه بازگردد بدون اینکه چیزی از آنها را فروخته باشد، پدرش او را خواهد زد. پدرش بیمار و فقیر بود.
کادتَ یَداها تَیْبَسانِ من شدّةِ البردِ. أشْعَلَت عوداً من الکبریتِ، ظنَّت أنّها جالسةٌ بجانب مِدْفَأةٍ کبیرةٍ و لکنّ الشُّعلةَ انطَفَأت. أشْعلت عوداً آخَرَ... وَ فـﻰ ضَوئه تَراءَت لها جَدَّتُها العجوزُ الّتـﻰ ماتَت من زمانٍ. بَدَت جدَّتُها طیِّبَةً حَنوناً کما کانت دائماً. هَتَفَتِ الطفلةُ: جَدَّتى!... خُذینـﻰ معک
نزدیک بود دستهایش از شدت سرما خشک شود. یک چوب کبریت را روشن کرد، گمان کرد که کنار بخاری بزرگی نشسته است ولی شعله خاموش شد . چوب دیگری روشن کرد . در روشنایی آن مادر بزرگ پیرش که مدتی پیش مرده بود در خیال او ظاهر شد. مادر بزرگش مثل همیشه پاکیزه و مهربان به نظر می رسید. دخترک فریاد زد: مادر بزرگ! ... مرا با خودت ببر!
أسْرَعت الطِّفلةُ فأشْعَلت جمیعَ العیدانِ الّتـﻰ کانَت فـﻰ العُلْبَةِ. کانَت تُریدُ أن تَبْقَی جَدَّتُها لَدَیْها وقْتاً أطْوَلَ... بَدَتْ لَها جَدَّتُها أکَثَرَ جَمالاً. مَدَّت الجَدَّةُ ذِراعَیْها فَحَملتِ الطفلةَ الصغیرةَ و طارَتا معاً إلـی سَماءِ اللَّه حیثُ لاجوعَ و لا بردَ و لا ظُلْمَ ادامه مطلب ...